آدم زمینی آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
یک شب خواب عجیبی دیدم که تاثیرش رو هنوز هم روی زندگیم حس می کنم
خواب دیدم یه جائی هستم مثل یه محوطه باستانی ، یه میدان خیلی وسیع که با یه ساختمون نسبتاً بلند دایره وار سنگی احاطه شده بود و دور تا دورش به حالت طاقنما در چند طبقه بود مثل نمای بیرونی کلیزیوم رم . اما نه یک ساختمان دایر ، مثل خرابه یک ساختمون باشکوه باستانی . میدان وسیع داخل این دایره خاکی بود و خالی . وضعیت تابش نور مثل ظهر تابستون چشم رو میزد . من وسط اون میدون ایستاده بودم و با اینکه اون محوطه بنظرم جالب میومد دنبال راهی بودم که از اون دایره بسته خارج بشم . پشت طاقنماها ایوان مسقفی وجود داشت که جلو تمام طبقه های ساختمان بود و مثل یه راهرو سنگفرش حدود دو متری که در طبقه پائین کمی از زمین کف میدان ارتفاع داشت در بعضی جا ها پشت ایوان درنما هائی هم دیده میشد که معلوم نبود به کجا راه داره . بعد همینطور که دور تا دور میدون راه می رفتم و همه جا رو بدنبال راه خروجی برانداز می کردم ، دیدم که کنار میدون یه عده بساط پهن کرده اند و مثل دستفروشهای بازار مکاره یه مشت خرت و پرت دور و بر خودشون چیدن و مثل اینکه مشغول فروش اونها هستن ولی به ساختمان نزدیک نبودن . هیچ سایه ای نبود و همه تو آفتاب بودن . همونطور که از کنار فروشنده ها می گذشتم کنار یکیشون نشستم و به خرت و پرت هاش نگاه کردم . پیرزنی بود که لباسهای کهنه ای بتن داشت با صورتی تکیده و آفتاب سوخته و چشمانی نافذ . ازم خواست که دستام رو جلو بیارم تا چیزی به من بده .من دوتادستم رو مثل یه کاسه به هم چسبوندم و جلو بردم و اون پیرزن از توی یه کیسه رنگ و رو رفته و کهنه پارچه ای مقدار زیادی جواهرات رنگا رنگ و درخشان توی دستم ریخت بطوری که از دو دستم لبریز شد . به پیرزن نگاه کردم و اون گفت که همه اونها رو به من میده و درقبالش چیزی نمیخواد . اما من احساس کردم اگر اون جواهرات رو قبول کنم باید همونجا بمونم ، در واقع اونجا برای همیشه گیر می افتم . با اینکه همه چیز خیلی واقعی بنظر میومد ولی کاملاً میدونستم که این یه خوابه . تو خواب به خودم گفتم تعبیر پیرزن در خواب ، دنیاست . بعد دستهام رو از هم باز کردم و همه اون سنگهای قیمتی زیبا رو روی دامن اون پیرزن ریختم و بلند شدم و از کنار اون دور شدم . دیگه یادم نمیاد که بعدش کجا رفتم ولی خیلی زود بیدارشدم .
هنوز هم هروقت که دنیا بهم سخت میگیره یادم میاد که خودم جواهرات قیمتی دنیا رو نخواستم تا اسیرش نباشم
نظرات شما عزیزان:
سلام آدم زمینی عزیز
راستش نمیدونم به چه اسمی صدات کنم چون پروفایلتم غیر فعاله خیلی ممنون که به وبلاگم سر زدید راستی ماجرای خوابتو خوندم بهت تبریک میگم که جواهراترو انتخاب نکردی و اسیر جلا وجلوه نشدی فقط یه سوال : گفتی در خواب میدونستی که این یه خوابه اگه دراون لحظه نمیدونستی که خوابیدی یعنی اگه تو دنیای واقعی بودیچیکار میکردی؟بازمهمین کاره؟ میخوام صادقانه جواب بدی بازم به وبلاگم سر بزن یا علی ![]() اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست با او چه خوب می شود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این روزگارنیست امشب ولی هوای جنون موج میزند دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
سلام.حالت چطوره دوست خوبم؟
تشکر بابت نظر قشنگت.جدا نظرات همیشه به دلم میشینه و خیلی کمکم میکنه که خودمو جمع و جور کنم. ممنون.موفق باشی
salam khabe khodet bod?ya matlab az khodet nist?beharhal fekr nemikonam tabiresh ini bashe ke gofti?darvaghe ba gereftane herat sharo moshkel nasibet mishod chon tabire polo tala to khab bade va inke pasesh dadi khobe
هر که می خواهد بداند مقامش نزد خدا چگونه است ببیند مقام خدا هنگام گناه در نظر او چگونه است ؟ اگر خدا در نظرش عظمت دارد و گناه را به احترام او ترک می کند او هم نزد خدا مقامی دارد ... روایتی : امام سجاد (ع) خداوند را گذاشته در منگنه و می گوید : چه می خواهی بکنی ؟ یا مرا عذاب می کنی و می سوزانی و جهنم می بری و یا مرا می بخشی ... اگر مرا جهنم می بری شیطان خوشحال می شود که یک نفر بیشتر گمراه کرده ... اگر مرا ببخشی پیامبرت خوشحال می شود که از امتش کسی بخشیده شده ... حالا کیف خودت است می خواهی پیامبرت را خوشحال کنی یا شیطان را ... نسيبه
![]() ساعت23:10---5 مهر 1390
سلام ممنونم گلم منم ارزوي بهترينها رو براتون دارم راستي اپم ومنتظر حظورپرمهرشما
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت: چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری ومن تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم: ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم ... پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |