آدم زمینی آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : آدم زمینی
آورده اند که ذوالقرنین در سفری با راهنمائی خضر (ع) به منطقه بسیار تاریکی رسید که چشم ، چشم را نمی دید و از آن بنام ظلمات یاد شده است . این وادی زمینی سنگلاخ داشت و ذوالقرنین و همراهانش بدون اینکه چیزی ببینند بدنبال خضر (ع) روان بودند و مراقب که گم نشوند وقتی به وادی ظلمات وارد شدند خضر (ع) به همراهان خود فرمود هرکه از این سنگها بردارد پشیمان خواهد شد و هرکه بر ندارد نیز پشیمان خواهد شد . برخی در حین رفتن به جمع آوری سنگ پرداختند و کیسه و دامان را از سنگها پر کردند و با وجود سنگینی آنها سختی حمل سنگ را به امید آنکه ارزش داشته باشد به جان خریدند . گروهی دیگر ترجیح دادند سبک و راحت راه بروند و زحمت جمع آوری سنگ را به خود ندادند . وقتی که از وادی ظلمات خارج شدند همانطور که خضر (ع) فرموده بود هر دو گروه پشیمان شدند زیرا آن سنگها همه جواهرات گرانبها بود . آنکه بر نداشته بود پشیمان از اینکه چرا خود را محروم ساخته است و آنکه برداشته بود پشیمان از اینکه چرا بیشتر برنداشت . زندگی همان وادی ظلمات است که اگر گوهر های ایمان ، عشق ، تقوا ، محبت ، شادی ، دوست داشتن و ... را از آن بر نداریم حتی اگر زیبائی و گرانقدریش را در همان زمان نمی بینیم ، فقط سختی طی طریق در سنگلاخ باقی می ماند و در آخر دستمان تهی خواهد بود نظرات شما عزیزان:
دوست عزیز از محبت شما تشکر می کنم با اجازه شما این موضوع را کپی م کنم تا در پند ها از آن استفاده کنم .
یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند . دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند . مرد اول از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ٬ آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت . هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد ٬ زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت . مرد اول از خدا خانه ٬ لباس و غذای بیشتری خواست . فردایش به صورت معجزه آسایی تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت . دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردای آن روز کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را هما جا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد ٬ پس همین جا بماند بهتر است . زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد . ندا ٬ مرد را سرزنش کرد که اشتباه می کنی ! زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید ... مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟ ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !!! خیلی عالی بود ...
خیلی خیلی جالب بود. همین.
پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |