آدم زمینی آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : آدم زمینی
زن جوان توی مطب دکتر نشسته بود و منتظر بود تا نوبتش بشه . از دست خودش خیلی عصبانی بود ، از دست شوهرش هم . آخه حالا چه وقت بچه دار شدن بود ، هنوز هزارتا کار نکرده داشت و هزار برنامه اجرا نشده . هنوز مدت زیادی از ازدواجشون نمیگذشت و او اصلا ً آمادگی مادر شدن نداشت . هنوز ترم دوم دانشگاه رو تموم نکرده بود و حالا درست وقت امتحانات این وضعیت پیش اومده بود . حال درست و حسابی نداشت . همش حالت تهوع ، همش سرگیجه و مدام دلش میخواست بخوابه . سر جلسه امتحان حالش بهم خورده بود و امتحان یه درس 4 واحدی رو که توش خیلی قوی بود خراب کرده بود . جرات نداشت حتی فکر سقط جنین رو به مخیله اش راه بده اما بارها دلش خواسته بود که این بچه بدنیا نیاد . حال تو مطب نشسته بود و انتظار براش کشنده بنظر می رسید . منشی دکتر اسمشو صدا کرد . اونقدر غرق افکار خودش بود که متوجه نشد . منشی دوباره صداش زد و گفت خانم ... حواستون کجاست ، بفرمائید تو . از جاش بلند شد و بطرف اتاق دکتر راه افتاد وجودش رو احساس های ضد و نقیض پر کرده بود . سرش گیج می رفت و بشدت احساس ضعف می کرد . تازه دو ماه از شروع حاملگی می گذشت و این اولین جلسه معاینه بود . دلش شور می زد . خانم دکتر با لبخند مهربانش به استقبالش اومد . اول کمی براش توضیح داد که حاملگی بیماری نیست بلکه یه حالت کاملاً طبیعیه و یه تجربه بی نظیر که می تونه خیلی دوست داشتنی باشه . بعد کمکش کرد که روی تخت دراز بکشه . دلشوره به اوج خودش رسیده بود . خانم دکتر گوشی دستگاه سونی کت رو روی شکمش گذاشت و صدای قلب بچه توی فضا پخش شد . بیکباره احساس کرد تمام وجودش گرم شد ، یه گرمای لذت بخش ، یه عشق واقعی تو قلبش جوونه زد . انگار بچه ش با صدای قلبش داشت اونو صدا میزد . وجودش پر از مهر شد و توی دلش شروع کرد به قربون صدقه بچه ش رفتن . حال دیگه همه اون احساسهای ضد و نقیض جای خودشون رو به یک عشق عمیق دادن . حالا دیگه تکلیفش با خودش روشن روشن بود . حالا دیگه بچه ش رو می خواست ، با تمام وجودش . و حاضر بود بخاطر اون از هر چیزی بگذره . دیگه هیچ چیز دیگه ای براش اهمیت نداشت . چون کاملاً تو باورش نشسته بود گه یک زندگی تو وجودش جوانه زده و اونوقت بود که کاملاً درک کرد مهر مادری یعنی چه . نظرات شما عزیزان: مطلبتون قشنگ بود و من هم مطلب زیر رو که شاید زیاد همخونی نداشته باشه ولی خیلی دوستش دارم و وقتی برای اولین بار خوندمش تحت تاثیرش قرار گرفتم براتون میذارم : ناقوس نیلوفر ( برای کودکی که نماند و نیلوفر ها در مرگ او ناقوس زدند ) کودک زیبای زرین موی صبح شیر می نوشد ز پستان سحر تا نگین ماه را آرد به چنگ می کشد از سینه ی گهواره سر شعله ی رنگین کمان آفتاب در غبار ابر ها افتاده است کودک بازی پرست زندگی دل بدین رویای رنگین داده است باغ را غوغای گنجشکان مست نرم نرمک بر می انگیزد ز خواب تاک مست از باده ی باران شب می سپارد تن به دست آفتاب کودک همسایه خندان روی بام دختران لاله خندان روی دشت جوجکان کبک خندان روی کوه کودک من : لخته ای خون روی تشت ! باد عطر غم پراکند و گذشت مرغ بوی خون شنید و پر گرفت آسمان و کوه و باغ و دشت را نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت ! روح من از درد چون ابر بهار عقده های اشک حسرت باز کرد روح او چون آرزو های محال روی بال ابر ها پرواز کرد ... پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |